خاطره عروسی دایی رضا
دلبندم کیمیاجان سلام عزیزم
روز پنجشنبه که روز تولد آقامون حضرت مهدی (عج) بود روز عروسی دایی رضاهم بود که خوب البته به همه مون خیلی خوش گذشت به تو هم بیشتر که هم با دوستات بازی کردی وهم تورقصیدنا شاباش خوبی جمع کردی
واما ...............واما شما که از اول شب دختر خوبی بودی آخرشب موقع عروس کشون خسته شده بودی وشروع کردی به بهانه گیری
کم کم مهمونا آماده سوار شدن به ماشیناشون شدن که شما دختر من شروع به گریه کردی که باید پیش عروس بمونیم وهرچی میگفتیم عروس باما میاد بریم رستوران وشما مرتب گریه که نه باید عروس با ما بیاد وخلاصه کلی باباامیدو عصبانی کردی ولی دیگه آخر شب بود ومیخواستیم توهم از گریه دست برداری تو با بابا امید که ماشین عروس دستش بود رفتین ومنم رفتم تو ماشین عمه عسل
این بود خاطره شیطنت شما در شب عروسی دایی رضا که البته وقتی اومدی تو رستوران وچون باماشین عروس رفته بودی کلی بهت خوش گذشته بود وشارژ بودی ودیگه بهانه گیری نکردی
دیشب هم که جمعه شب بود باباامید رفت دزفول وانشاالله ماهم پنجشنیه میریم
اینم عکس شما توعروسی