کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
یلدایلدا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

فرشته زندگی ما kimiya omidetayebe

فرشته نویسنده وبلاگ هستم

خاطرات من برای کیمیاجون خاطره شماره ( 1 )

1390/3/28 19:12
نویسنده : fereshteh joon jooni
307 بازدید
اشتراک گذاری

امروز میخوام از خاطرات دوران معلمی بگم خاطرات خوب روستا  شب روستا وصدای جیرجیرکهاوگاهی 

 

صدای واق واق سگ گله و اول غروب هنگام بازگشت گله از چرا به روستاوصدای زنگوله های گردن

 

  گوسفندان    نمیدونی چه حالی داشت شب که میشد برق نداشتیم اول غروب دلمون میگرفت دوری از

 

خانواده هم مزید بر علت بود رادیوی باطری دار ما هم کمی آخرهفته که میشد لنگ میزد وگاهی شبامون

 

بااشک وگریه میگذشت واین اولین تجربه های من وهم اتاقیم بنام فهیمه بود که داشتیم در دوری

 

ازخانواده کسب میکردیم اتاقی داشتیم محقر اما کم کم دلامون بهم عادت کرد وخودمونو با هم وفق

 

دادیم وشدیم دو خواهر دو دوست دویار وهمراه  من دو کلاس داشتم اول ودوم وفهیمه سه کلاس

 

دیگرومدیریت مدرسه   بچه های پرمهر روستا ازهمان روز های اول در همه جا همراه ماودر کارها وآوردن 

 

آب از موتورخونه ی روستا که کمی هم با روستا فاصله داشت کمک موثری برای هردو ما بودند

 

این همدلی آنان بخصوص مادرانشان وصمیمیتی که خیلی زودپیش آمد

 

همه سال هنوز به حرمت اون همدلیها میرم وبهشون سر میزنم روزها که به درس ومدرسه میگذشت 

 

شبها هم زنها میومدن ویا بافتنی و......دیگر کارهای هنری.........

 

بین ما وروستای بعدی رود کشف رود در استان خراسان جریان داشت وگاهی بعداز ظهرها برای دیدن

 

 دوستان به لب رودخانه میرفتیم وآنان نیز آنطرف آب می ایستادند اگر آب کم بود که خوب به آسانی

 

ردمیشدیم وساعتی را به مهمانی منزل یکدیگر میرفتیم گپ وگفتگویی واحیانا کمبود هایمان را از

 

منزل یکدیگر تهیه میکردیم  وآخر هفته به شهر میرفتیم گاهی با پای پیاده گاهی هم با ماشینی که

 

برای جمع آوری شیر روستا می آمد خلاصه خوش بودیم واز غم وغصه خبری نداشتیم  

 

 جونم برات بگه از  روز یکه قرار بود برای شام تن ماهی بخوریم 

 

ما بجز یک چراغ علادین وسیله دیگری برای غذا پختن که نداشتیم گازکشی هم که نبود تازه آب لوله

 

کشی هم نداشتیم ومضافا به این که برق هم نداشتیم وخدا رحمت کند صاحبخانه مان که پس از چند

 

ماهی که ما رفته بودیم تو روستا گفت که چون شما نماز خون هستید  یک موتور برق تهیه کرد که اون

 

هم ماجرای سروصدایش یاعث اذیت ما بودبگذریم..............

 

ما اومدیم چراغ راروشن کردیم وبر اثر بی تجربگی یک بی احتیاطی بزرگ کردیم تن ماهی را سر چراغ

 

گذاشتیم وآمدیم دم در حیاط واستادیم وبا زنان روستا به صحبت کردن   خودت بخوان حدیث اون روز را

 

وصدای انفجار وچسبیدن تکه های ماهی به سقف ودر ودیواروقالی وبی شام ماندن ما.............

 

وتادوروز شستن فرش وهمه چی زندگی دقیقا یادمه که روز 13 صفر بود بازم باصدقه ای که دادیم

 

بخیرگذشت .......

 

 اینارو مینویسم که از بی تجربه گی من تو درس بگیری ودر آینده زندگی خوبی داشته باشی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

ساسان
1 خرداد 91 3:45
سلام خیلی از این جور خاطرات خوشم میاد دمت گرم خیلی خوب بود