بدون عنوان
کیمیاجون جونی سلام خیلی جالب بود امروز جای تو خالی ناهار خونه ی میناجون که یک نی نی کوچولو سه ماهه داره دعوت بودیم اسم نی نی شون زینب جونه زینب جون خیلی خوابش سبکه وزود زود بیدار میشه بنده خدا میناجون سرغذا زینب جون روی پاش بود واصلا از غذا خوردنش چیزی نفهمید من که غذام تموم شده بود برای اینکه بتونه غذاشو بخوره زینب رو ازش گرفتم وشروع کردم باهاش به حرف زدن واو هم نق نق میکرد معلوم بود غریبی میکنه گفتم آخه ای دخمل سیا بلا بلا چرا نمی خوابی دختر ه ی زشت بخواب دیگه که فهمیدم میناجون بدش اومده بود وناراحت شده بود آخه ما مشهدیها برای اینکه بچه ای چشم نخوره میگیم دختر زشت وخلاصه با چه هنری تونستیم با کمک خاله ی بچه این مطلبو برسونیم اینم روزی بود دیگه.................
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی