روز اربعین حسینی
کیمیاجانم سلام
امروز روز اربعین ابا عبدالله الحسین(ع) است نمیدانم برایت چگونه داستان بسازم وتورا با ایشان آشنا کنم داستان دوبرادر مهربون که خیلی هم یکدیگرو دوست داشتندو بگم؟خوب گوش کن!
میخوام از روزایی که دوتا برادر میخواستن به میدون جنگ برن ومبارزه کنند بله دخترم ! آن دوبرادر یکی اسمش حسین ویکی دیگه اسمش ابوالفضل العباس بود هردوشون تو میدون جنگ واندکی یارویاور همینکه جنگ شروع میشه دوبرادر با خدارازونیاز میکنندومیرن جلو وای چه قدرتی چه دلاورانه میجنگند حالابگم که زن وبچه هاشونم اون دورترا وایسادن وتماشا میکنند خیلی سخته آدم تو حال وهوای اون موقع بتونه قرار بگیره تازه چی ؟میشه اون صحنه رو نگاه کرد دل میخواد ها....جیگر آدم میسوزه وقتی میشنوه
هیچی ...چی بگم که وقتی تو یک لحظه همه چی بهم ریخت وخونی به زمین ریخت وزمینورنگی کرد وقتی داداش عباس این صحنه رو میبینه دیگه نمیتونه طاقت بیاره از شرم به خیمه هایی که بچه ها توش بوده نیگا میکنه کسی از شکاف خیمه اونو نگاه میکرد دوتاچشم درخشان از دور باهاش حرف میزنه داداش عباس میره جلو میپرسه بامن کار داری؟ میگه آره عموجون من تشنه ام آب میخوام وعموجونش میگه منتظرم باش الآن میرم وبرات آب میارم خوب دقت کن کیمیاجون میتونی تصورکنی که تشنه باشی وازکسی آب بخوای وکسی برات دیگه آب نیاره خلاصه عموجون مهربون مشکی خالی برمیداره ومیره که پرآبش کنه وبیاره که وای........دشمن جلوشو میگیره عموعباس میگه همه ی یاران وجوانان سپاه داداشم حسینو کشتین بزار برای بچه های داداشم که تو خیمه ها از تشنگی داره جیگرشون میسوزه آب ببرم از اون طرف فرمانده شون داد میزنه اگه همه ی زمین پراز آب بشه حتی قطره ای از اون آبو به شما نمیدیم عموعباس میخواست دست خالی برگرده نمی خواست نگاهش به خیمه ای که اون دختر منتظرش بود بیفته همینکه به طرف رود آب رفت سربازدشمن دنبالش اومد که اونو برگردونه که عمو عباس که قوی بودزد وچندتا از اونارو کشت وخودشو به آب رسوند ومشکشو پر آب کرد خودش هم تشنه بود تا اومد آب بخوره یادش از بچه های داداشش اومد آب رو ریخت وپرید رو پشت اسبش که یکباره سربازی شمشیرکشید ودست راست عموجون عباس رو قطع کردعموجون مشک رو به دست چپش گرفت که باز اونم قطع کردند این بار خون به آسمون پاشیددر حالیکه مشک رو به دندونش گرفت تا به بجه های داداشش آب برسونه هنوز به خیمه ها نگاه میکردبه شکاف کوچکی که دو چشم منتظر ،بیرون رو نگاه میکرد کسی ضربه ای به او زد واوازبالای اسب پایین افتاد وآب از مشک بیرون ریخت وبه بچه ها آب نرسید اینجاداداش حسین میادومیبینه که دیگر برادری نداره .وای چه مصیبتی .توخیمه ها چه خبره؟داداش حسین وقتی می بینه بی برادر شده به قدرت خدادادی عزمشو جزم میکنه ومیره جلو که تیری به بدنش میخوره آنقدرسپاه دشمن داداش حسینو تیر میزنه..ومیزنه که دیگه نقش برزمین میشه......ودیگه اون قسمتشو که با سر داداش حسین چه میکنندرو نمیگم میترسم طاقتشو نداشته باشی ..... حالا از اون روز چهل روز میگذره حالا ما که مسلمونیم ازاون روزکه عاشورا نام گرفته روز نالیدن ما نیست روز بالیدن ماست وما باید تمرین خوب نگریستن کنیم نه تمرین خوب گریستن، برای این دوبرادر عرشیان گریه کردند چه رسد به فرشیان ،عاشورا یعنی صبر زینب !یادمان باشد هرکه با حسین (ع) گره بخورد پرونده اش نو میشود
بله کیمیاجانم نمیدانم چی نوشتم من با بضاعت کم قلم آنچه از دلم بر آمد نگاشتم فقط همین را میدانم کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود..............