کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
یلدایلدا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

فرشته زندگی ما kimiya omidetayebe

فرشته نویسنده وبلاگ هستم

مرور خاطراتم با تو

1390/11/1 2:11
نویسنده : fereshteh joon jooni
329 بازدید
اشتراک گذاری

کیمیاجونم سلام

امروز به یاد بچگیهایم آدامسم راقورت دادم اما صدای کسی در نیامد

به یاد کودکیم کفشم را بر عکس میپوشم شاید کسی اشتباهم

رابگیرد کسی در این نزدیکی ها نیست

به یاد آن روزهای فراموش نشده با یک روسری ویک بالش برای خودم

عروسکی درست کردم ولی لذت بازی کردنش مثل آن روزها نبود

به یاد آن وقتها دمی ماش درست کردم که وقتی ازمدرسه میامدیم

بوی خوش آن از توی راه پله ها به مشام میرسد ولی نه آن بو نبود

می خواهم چکمه ی پلاستیکی مشکی نه قرمز که نه آبی بپوشم

ودر برفها راه بروم ولی برف سنگین آت دوران نیست

میخواهم زیرپله کرسی بنشینم ومشقهایم را با قلم فرانسه بنویسم

وصدای ناله ی دلخراش قلم را بر روی کاغذ بفهمم دوات و لیقه ام

نیست

دوست دارم از درخت گلابی حیاطمان گلابی های نارس را بچینم

وباخود به مسجد ببرم تا با دوستان هم مسجدی ام بخوریم دوستانم

نیستند

میخواهم در کلاس دوم دبستان در آخرین لحظه ای که معلمم به

کلاس وارد میشود زیرمیز لیسک (نوعی شکلات )را بخورم ازترس

دیدن معلم به زیر میز میروم ولی وقتی لیسک راازدهانم بیرون می

آورم دندان شیری ام به آن چسبیده ودهانم پرخون است حالا به

معلمم چه بگویم؟

میخواهم وقتی دوستانم مرا هل میدهند فوری شکایتم را به بابا ببرم

تا فردا به مدرسه بیاید ومن خودم را کمی لوس کنم  ولی بابایم

نیست

میخواهم مشقهایم را که معمولا تمیز ومرتب می نویسم وهمیشه

دورآن خط کشی شده است وزیر آن امضای ولی را دارد نشانت بدهم

دفترم نیست

گفتم برم از مشت کاظم سرایدارمدرسه بیسکویتی،چاشتی بخرم

وبرای تو بیاورم می بینم سالهاست که اوهم نیست

خواستم وقتی برای رفتن به مدرسه هرروز هنگام عبور از روی

خط کشی به امام رضا(ع) سلام بدهم دیدم خانه مان را عوض کردیم

ودیگرمانند قبل نمی توانم هرروز به امام رضا(ع) سلام بدهم

اصلا مدرسه را خراب کرده اند پاساژش کردند تا از آن پول دربیاورند 

  بیا تا با هم برویم حیاط را آب پاشی جارو کنیم بوی نم خاک را در

بیاوریم و فرش بیندازیم همه ی همسایه هارا برای خوردن آش لخشک

دعوت کنیم کو آن حیاط؟ کو آن فرش قدیمی ؟

بیا تا برایت با طناب تابی بر گردن درخت انجیر خانه مان بیندازم وتو

سیر تاب بخوری کو آن درخت انجیر؟

پاشو صبح شده برایت در حیاط خانه روی همان فرشی که شب قبل

در حیاط روی آن خوابیده بودیم بساط سفره ی صبحانه چیدم کره

تلمی تخم مرغ خانگی سماور زرد رنگ برنجی زغالی با قوری که

عکس ناصرالدین شاه دارد نان خاتگی پنیر خانگی مربای به

نوش جان کن اما فقط جای سماور وقوریش خالیست

کیمیاجون ببین وقتی مهمانهای عرب مان که از کربلا می آمدند چه

سفره ای چیده میشد بماند که بوی عطر آنان تا مدتها در خانه بود

وجالب اینکه وقتی بقول قدیمیها برایشان آفتابه لگن میبردیم که

همان سر سفره دستهایشان را بشویند چه بد آموزی برای الآن تو

داشت

بیا تا کادوهایی که پس از برگشت به منزلشان برایم میفرستادند

به تو بدهم خودکارهایی که در آن ماشین راه میرفت وجاسویچی

که وقتی بازش میکردم آهنگ میزد

اینهاراباخود به مدرسه میبردم وچون در آن زمان مثل حالا همه چی

فراوان نبود دوستانم با آنها بازی میکردند وچه لذتی میبردند حالا ببین

بچه ها چه دارند وما به چه چیزهایی دلخوش بودیم

بیا تا همه چی را نشانت بدهم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مادرپیمان
6 بهمن 90 0:57
سلام خانوم چه خاطرات زیبایی باکیمیاجون میگین خیلی قشنگ مینویسین بوس