مرور خاطراتم با تو
کیمیاجونم سلام
امروز به یاد بچگیهایم آدامسم راقورت دادم اما صدای کسی در نیامد
به یاد کودکیم کفشم را بر عکس میپوشم شاید کسی اشتباهم
رابگیرد کسی در این نزدیکی ها نیست
به یاد آن روزهای فراموش نشده با یک روسری ویک بالش برای خودم
عروسکی درست کردم ولی لذت بازی کردنش مثل آن روزها نبود
به یاد آن وقتها دمی ماش درست کردم که وقتی ازمدرسه میامدیم
بوی خوش آن از توی راه پله ها به مشام میرسد ولی نه آن بو نبود
می خواهم چکمه ی پلاستیکی مشکی نه قرمز که نه آبی بپوشم
ودر برفها راه بروم ولی برف سنگین آت دوران نیست
میخواهم زیرپله کرسی بنشینم ومشقهایم را با قلم فرانسه بنویسم
وصدای ناله ی دلخراش قلم را بر روی کاغذ بفهمم دوات و لیقه ام
نیست
دوست دارم از درخت گلابی حیاطمان گلابی های نارس را بچینم
وباخود به مسجد ببرم تا با دوستان هم مسجدی ام بخوریم دوستانم
نیستند
میخواهم در کلاس دوم دبستان در آخرین لحظه ای که معلمم به
کلاس وارد میشود زیرمیز لیسک (نوعی شکلات )را بخورم ازترس
دیدن معلم به زیر میز میروم ولی وقتی لیسک راازدهانم بیرون می
آورم دندان شیری ام به آن چسبیده ودهانم پرخون است حالا به
معلمم چه بگویم؟
میخواهم وقتی دوستانم مرا هل میدهند فوری شکایتم را به بابا ببرم
تا فردا به مدرسه بیاید ومن خودم را کمی لوس کنم ولی بابایم
نیست
میخواهم مشقهایم را که معمولا تمیز ومرتب می نویسم وهمیشه
دورآن خط کشی شده است وزیر آن امضای ولی را دارد نشانت بدهم
دفترم نیست
گفتم برم از مشت کاظم سرایدارمدرسه بیسکویتی،چاشتی بخرم
وبرای تو بیاورم می بینم سالهاست که اوهم نیست
خواستم وقتی برای رفتن به مدرسه هرروز هنگام عبور از روی
خط کشی به امام رضا(ع) سلام بدهم دیدم خانه مان را عوض کردیم
ودیگرمانند قبل نمی توانم هرروز به امام رضا(ع) سلام بدهم
اصلا مدرسه را خراب کرده اند پاساژش کردند تا از آن پول دربیاورند
بیا تا با هم برویم حیاط را آب پاشی جارو کنیم بوی نم خاک را در
بیاوریم و فرش بیندازیم همه ی همسایه هارا برای خوردن آش لخشک
دعوت کنیم کو آن حیاط؟ کو آن فرش قدیمی ؟
بیا تا برایت با طناب تابی بر گردن درخت انجیر خانه مان بیندازم وتو
سیر تاب بخوری کو آن درخت انجیر؟
پاشو صبح شده برایت در حیاط خانه روی همان فرشی که شب قبل
در حیاط روی آن خوابیده بودیم بساط سفره ی صبحانه چیدم کره
تلمی تخم مرغ خانگی سماور زرد رنگ برنجی زغالی با قوری که
عکس ناصرالدین شاه دارد نان خاتگی پنیر خانگی مربای به
نوش جان کن اما فقط جای سماور وقوریش خالیست
کیمیاجون ببین وقتی مهمانهای عرب مان که از کربلا می آمدند چه
سفره ای چیده میشد بماند که بوی عطر آنان تا مدتها در خانه بود
وجالب اینکه وقتی بقول قدیمیها برایشان آفتابه لگن میبردیم که
همان سر سفره دستهایشان را بشویند چه بد آموزی برای الآن تو
داشت
بیا تا کادوهایی که پس از برگشت به منزلشان برایم میفرستادند
به تو بدهم خودکارهایی که در آن ماشین راه میرفت وجاسویچی
که وقتی بازش میکردم آهنگ میزد
اینهاراباخود به مدرسه میبردم وچون در آن زمان مثل حالا همه چی
فراوان نبود دوستانم با آنها بازی میکردند وچه لذتی میبردند حالا ببین
بچه ها چه دارند وما به چه چیزهایی دلخوش بودیم
بیا تا همه چی را نشانت بدهم