دوچرخه
کیمیایم سلام خانمی
اینروزها که تو به دزفول برگشته ای بابابرایت دوچرخه ات را روبراه کرده که بتوانی شبها که هوا سردتر است بیرون بروی وبازی کنی. قدر بابارابدان خدا برایت نگهش دارد
یاد بچگی خودم افتادم چقدر دلمان میخواست بچگی کنیم از سروکول بابا بالا برویم وخودمان را برایش لوس کنیم مثل تو که وقتی خودت را برایم کمی لوس میکنی وبا اداهای مخصوص خودت میگویی عمه عسل....................ومن از عمق وجودم میگویم جانم..............
اما کیمیایم بگویم که همیشه حسرت بازی بادوچرخه به دلم مانده ..چرا؟می پرسی چرا؟
چون من خیلی زود بابایم را از دست دادم
دراوج بچگی که خواستم بچگی کنم ودنبال بچه بازی های خودم باشم خانه بی وجود پدر خاموش شد
وقتی میبینم بابا برایت وقت میگذارد ازته دل شاد میشوم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی