کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
یلدایلدا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

فرشته زندگی ما kimiya omidetayebe

فرشته نویسنده وبلاگ هستم

حرکت به سوی سامرا

1392/3/3 0:25
نویسنده : fereshteh joon jooni
697 بازدید
اشتراک گذاری

صبح زود بیدار شدیم وپس از زیارت امامین جوادین وخوردن صبحانه رفتیم تو گاراژ تو کاظمین وبا اندکی معطلی بالاخره ماشین سواری گرفتیم وبه سوی سامرا حرکت کردیم راه تقریبا سه ساعته را با سرعت زیادی که راننده داشت زودتر رسیدیم بین راه سامرا به زیارت سید محمد عموی امام عصررفتیم وراننده همچنان بیرون از زیارتگاه منتظر ما بود

خیلی سریع زیارت ونماز ودوباره با همون ماشین به طرف سامرا رفتیم بین راه جاده پستی وبلندی زیادی داشت که گاها یا در دست تعمیراست ویا از غفلت به اصطلاح شهرداری آنجا وضعیت جاده وخیابانها نامرتب بود به حدی که باخودم میگفتم آیا کسی هم تو این شهرزندگی میکند

بالاخره با کمی ترسی که اغلب مردم از رفتن به سامرا در دلمان ایحاد کرده بودند به سامرا رسیدیم

شهری خلوت آرام وهمراه با سکوتی خاص که گاهی یک ماشین رد میشد که اغلب مردم آنجا تکریتی هستند ودشمن جدی شیعیان .در بدو ورود یکی از همکاران که مدیر کاروان بود را دیدم وپرسید چگونه آمدید وقتی فهمید با ماشین سواری آمدیم خیلی تعجب کرد وتوی دلمان را خالی کرد.ولی ما باتوکل برائمه آمده بودیم وخلاصه رسیدیم به قسمت بازرسی اول که خوب رد شدیم به بازرسی دوم موبایل را تحویل دایم ودر بازرسی سوم حتی خودکار من را از کیفم در آوردندوبا عصبانیت به روی نیمکتی که آنجا بود پرت کرد ومن در یک چشم بهم زدن خودکاررابرداشتم وتو جیبم گذاشتم آخه اونجا که چیزی پیدانمیشه

خیابان بلند وبالایی که زمانی برای خودش بازارچه ای بوده وپراز مغازه که ساکنان آن به خاطر ناامنی آنحاراترک کرده واغلب مغازه حتی پیشخوان وویترین هایشان را رها کرده ورفته بودند وسکوتی خاص حکم فرما بود

پس از گذراندن مقداری راه به قسمتی رسیدیم که باچای پررنگ عربی که داخلش شکرداشت پذیرایی شدیم وپس از تحویل کفشها که تقریبا دویست متری با ورودی حرم فاصله داشت وارد صحن وسرای

امامین عسکرین شدیم بسیارخلوت وآرامش بخش وقتی بتوانی جلوی ضریحی بنشینی وکسی مزاحمت نباشد حتی خادمه ی آنجا بامهربانی تمام لبخند بزند می فهمی زیارت دلچسب چیست

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

عاطفه مامان الای
3 خرداد 92 23:51
دوست من اکثر مطالبت رو خوندم.خیلی قشنگ بود دلم گرفته بود از همه هستی ...احساس میکنم تو این دنیا جام تنگه ...توش جانمیشم آخه روحمون بزرگه ...ولی جسممون حقیر ...با اینکه آدما همه میدونن یه روز میمیرن ولی روز به روز پست تر میشن دوست دارم فریاد بزنم .خدا رو صدا بزنم بیاد ومنو ببره به همون جایی که ازش اومدم ولی ...میدونم نمیشه هنوز ماموریتم تو این دنیا تموم نشده...خیلی دوست دارم همه عالم جمع بشن فریاد بزنن وخدا رو صدا بزنن و وتوی کل هستی همه جا تو آرامش باشه هیچ بچه ای تو دنیا تو خیابونا دنبال یه لقمه نون نیاشه ..دوست دارم همه ادمای پست نابود بشن ولبخند رو روی لبای همه بببینم ولی میدونم نمیشه دنیا خیلی بی رحمه ...من دیگه نا ندارم زندگی کنم هم روحم هم جسمم خسته شده والان با خوندن مطالب شما یکم دلم واشد حرفاتون از ته دل من خبر میداد ...مخصوصا"اون پستی که درمورد درک ومدرک نوشته بودین ...میبوسمتون پیش من هم بیا دوست عزیز
نرجس خاتون، مامان طهورا خانوم
5 خرداد 92 10:35
بانو جان انفرادی رفته بودین عراق؟ یا از طرف حج وزیارت؟


------------
حالا اگه بگم باورت نمیشه که اونجا برای همه ی نی نی وبلاگی ها دعاکردم بخصوص شما که رفته بودید و هم حامی وبابایی که یکی از نی نی وبلاگ هاست وتو لینک دوستان منه واصلا نمی شناسمشون ولی همش شما وایشان با یادم میومدین انشاالله شما بری برای من دعا کنی عزیز