کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
یلدایلدا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

فرشته زندگی ما kimiya omidetayebe

فرشته نویسنده وبلاگ هستم

چندقطره باران

1390/10/16 1:09
نویسنده : fereshteh joon jooni
337 بازدید
اشتراک گذاری

کیمیای عزیزم سلام

دلم چند قطره باران میحواهد

دلم یک دریا سیل میخواهد

دلم یک حوض پراز آب میخواهد

اصلا دلم یک موج آب میخواهد

که مرا ببرد بالا ومحکم به تن آب بکوبد

دلم برای رفتن کنار هر آبی دلتنگست

دلم برای آن صدای زیبا

ناودان خانه مان تنگست .........

دلم برای حوض هشت ضلعی وسط حیاط تنگست

دلم برای دو ماهی سفیدوصورتی حوض خانه مان بهانه میگیرد

دلم برای خشت های نیم شکسته ی حیاط خانه مان بیقراری

می کند 

چه شدند آن چهارباغچه بزرگ وپنج ضلعی اطراف حوض؟/

درختان گلابی مان ...؟درختان تنومند انجیر که هرساله خیال  همه ی

همسایه هارااز خرید آن راحت کرده بود به زیر کدام دیگ هیزم نیم

سوخته شدند؟

دیوارهای خشتی با لبه های طاقچه ای شان با کدامین تیشه خراب

شدند ؟درخت تنومند آلوی سیاه را چه کسی برید؟

کیمیاجان امشب کودک شده ام برگشتم به خانه ی پدری برای دیدن

دربهای چوبی پنجره هایی چهار لد با شیشه های کوچکی که پاک

کردن آنها باعث زحمتمان می شد وپس از تمیزی باعث آرامش دلمان.

وقتی هرروزعصر برای صفادادن به حیاط به رفت و روب آن، زمان

میگذراندیم .پس از آب پاشی جارو میکردیم..چه بویی .....الان من بوی

رطوبت که نه بوی خاک که آنهم نه بوی تمیزی را حس میکنم

کجا رفتند بزرگانمان ؟که در آن خانه ی بزرگ باتعداد 7اتاق

و2صندوقخانه وراهروی بزرگ وازهمه مهمتر زیرزمینهایی که در

تابستان کار کولر را میکرد وخنکای آن از راههایی که گربه رو نامیده

میشد دل وجانمان را صفا میداد ودر زمستان هم آونگهای

انگوروخربزه وهندوانه ما راناخودآگاه به زیرزمین میکشاند

تا دلی از عزا در بیاوریم

حلب های روغن حیوانی کجایند؟

حتما یادشان هست که شیطان بازی بچگی مان ماراوادار میکرد

در دبه های قرمه را به سختی وبا دستان کودکانه مان که هنوز قلم

بدست نگرفته بود را باز کنیم واحوالی از قرمه ها بپرسیم وچربیهای

آنرا به کنار بزنیم وتا حد سیرشدن گوشت قرمه نوش جان کنیم

ودو باره روی آن را صاف کنیم که انگار نه انگار آبی از آب تکان

خورده .چرا حالا نمی توانیم از آن قرمه ها بخوریم؟

دیوارهای بلند حیاط مارا هنگام پریدن در حوض بزرگ خانه از دید

نامحرم در امان نگه میداشت ...........هی...........

وقتی خدایش بیامرزد رضا پیرمرد کارگر کارخانه ی پدر برای پوشاندن

دور حوص با برگهای درختان انجیر به خانه می آمد چقدر دلم برایش

 

میسوخت وچون کمی نا شنوایی داشت چقدر سر به سرش

می گذاشتم وقتی آب حوض را خالی میکرد وتا فرداصبر میکرد که

خشک شود تا بیایدو رنگ آبی آن را از نو بزند چه شوقی داشتیم

که دیگر ازفردا ماییم واین حوض.......(اشکهایم امان نمیدهد)چه حال

وهوایی بودچه شد همه رفتند......یادم می آیدوقتی برای خوردن

انارهای ترک خورده ی دانه سیاه به بالای درخت انجیر میرفتم

وپس از خوردن انارپوست آن را در کنار دیوار جایی که محل چفت های

میم (تاک انگور)بود میگذاشتیم چقدر مزه داشت حالا کو آن انارهای

سیاه.؟جه شدند؟

آن بو ها ؟آن مزه ها ؟آن دیوارها ی محرم ؟.آن زیرزمینهای سرد .

آن دلهای خوش وشاد. آن کفگیرزدنهای به ته دیگ وکندن ته دیگ

برنج از دیگهای مسی.. دیگر صدای کوبیدن گوشت در هاونهای

سنگی را نمی شنویم .آن وقتها باصدای هاون همسایه ها از غذای

یکدیگر با خبر میشدند حالا چه غریبانه همسایه ها حتی میمیرند

وکسی نمیفهمد.

برایت بگویم کیمیاجان حیاط ما به حیاط همسایه مان که طوبی خانم

نام داشت در داشت یعنی ما برای بازی با بچه های آنها از درچه ای

که بین ما بود رفت وآمد میکردیم چقدر باصفا بود.

وای ننویسم بیشترازاین که دلم بیشتر میگیرد.........................

چون دیگرنیستند آنان که بودند


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان طهورا
16 دی 90 20:46
محشر بود.. هنوز بوی خاک زیر دماغمه... عالی نوشته بودی یادش به خیر همه ی حس های خوب قدیم...
عمه الهه لارا
16 دی 90 23:43
salam man ameye laram mamnon az inke be webloge lara omadi kimiya kheily naze khoda hefzesh kone